حکایت
گویند:
دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت . پیرمرد شادمان گوشه های دامن را گره زده و میرفت و در راه با پروردگار خود سخن می گفت :ای گشاینده گره های نا گشوده ،گره از گره های زندگی ما بگشای …
در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شدوگندمها به زمین ریخت .او با ناراحتی گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز ؟
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
ونشست تا گندمها را از زمین جمع کند که در کمال ناباوری دید ،دانه های گندم بر روی ظرفی از طلا ریخته است !
ندا آمد که :
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
مفتاح راه ،همراه لحظه لحظه هایتان باد.
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط الله ربی در 1397/01/28 ساعت 10:26:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید