سه شنبه 97/01/28
نوشته شده توسط الله ربی در حکایت
بدون نظر
گویند:
دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت . پیرمرد شادمان گوشه های دامن را گره زده و میرفت و در راه با پروردگار خود سخن می گفت :ای گشاینده گره های نا گشوده ،گره از گره های زندگی ما بگشای …
در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شدوگندمها به زمین ریخت .او با ناراحتی گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز ؟
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
ونشست تا گندمها را از زمین جمع کند که در کمال ناباوری دید ،دانه های گندم بر روی ظرفی از طلا ریخته است !
ندا آمد که :
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
مفتاح راه ،همراه لحظه لحظه هایتان باد.
جمعه 96/07/14
نوشته شده توسط الله ربی در وقایع محرم
فرستادن سرهای مطهر شهداء به سوی شام
بنابر بعضی اقوال دراین روز سرهای مطهر اهل بیت عصمت وطهارت علیهم السلام را به سوی شام خرکت دادند .البته بعدا سرهای مطهر را به بدن ها ملحق کردند.
معاونت فرهنگی حوزه
پنجشنبه 96/07/13
روزی حضرت علی علیه السلام از جلوی دکان قصابی می گذشت قصاب به آن حضرت عرض کرد :یا امیرالمومنین !گوشت های بسیار خوبی آورده ام اگر می خواهید ببرید.حضرت فرمود:الآن پول ندارم که بخرم .عرض کرد:من صبر می کنم بعدا پولش را بدهید.
حضرت فرمود:من به شکم خود می گویم که صبر کند اگر نمی توانستم از تو می خواستم که صبر کنی ولی حالا که می توانم به شکم خودم می گویم که صبر کند.
حسینی.معاونت فرهنگی