گویند:
دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت . پیرمرد شادمان گوشه های دامن را گره زده و میرفت و در راه با پروردگار خود سخن می گفت :ای گشاینده گره های نا گشوده ،گره از گره های زندگی ما بگشای …
در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شدوگندمها به زمین ریخت .او با ناراحتی گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز ؟
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
ونشست تا گندمها را از زمین جمع کند که در کمال ناباوری دید ،دانه های گندم بر روی ظرفی از طلا ریخته است !
ندا آمد که :
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
مفتاح راه ،همراه لحظه لحظه هایتان باد.
پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.
اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.
برگشت به صفحه اول
Enable debugging to get additional information about this error.