جمعه های دلتنگی
خورشید به نفس نفس افتاده است در ثانیه های غروبی که به انتظار تو نشسته ایم ثانیه های رنج آور به سختی می گذرد و زمان هر چه دیرتر ف جمعه ای دیگر به جمعه های بی تو بودنم اضافه می شود اما می دانم در یکی از همین جمعه های دلتنگی ، خواهی آمد می دانم که می دانی چه می کشم .
مولای من ! هر چند روز مرگی مرا از تو دور ساخته و باعث شده است گاهی تو را از یاد ببرم . تو همیشه به یاد منی و نگران من روزی که می آیی، بهار را به زمین افسرده زمستانی ما خواهی آورد و عصر یخبندان به پایان خود می رسد ؛ روزی که بر لب همه لبخند است و غمی نیست و عشق و محبت را بین همه تقسیم می کنی . نفرت و کینه معنا ندارد و مهربانی تنها واژه ای است که مردم می فهمند ؛ روزی که عیار همه چیز را با عشق می سنجند و معیار آدمی به دل است . آن روز دیگر پرنده ای در قفس هوس ها زندانی نخواهد بود و کبوترها روی شانه و دست آدم ها لانه شان را بنا می کنند .
آن روز که می آیی روز خداست .
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط الله ربی در 1392/03/28 ساعت 01:09:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |