در محضر بزرگان
به نقل از همراهان آیت الله بهجت:
آقا رو به من کردند و پرسیدند :"با همسایه هاتان ارتباط دارید؟”
سرم را پایین انداختم.هیچ کدام از اهالی کوچه را نمی شناختم،حتی به فامیلی .منتظر جوابم نماندندوشروع کردند به توصیه هایی درباره همسایه.صحبت هایشان را تایید می کردم،ولی ذهنم شده بود ماشین حساب؛مگر می شود با این شهریه طلبگی وخرج زندگی ،به فکر همسایه بود وگره از کارش باز کرد؟!
موقع رفتن وقتی دستشان را برای خداحافظی گرفتم،باز تاکید کردند که :"نسبت به مشکلات دیگران بی تفاوت نباشید".
در خانه هم فکرم مشغول حرف های آقا بود که زنگ خانه را زدند.دیدم خانمی جلوی در ایستاده.با پریشانی گفت:"آقا به تو پناه آوردم!"خشکم زد.گفت:شوهرم می خواهد با چندتا بچه طلاقم بدهد.هیچ کس را هم ندارم.نجاتم بده!پرسیدم منزلتان کدام است؟با انگشت دو تا خانه آن طرف تر را نشان داد.زنگ خانه شان را زدم.همسرش در را باز کرد……خوشبختانه حرف ها و نصیحت هایم اثر کرد.دیگر هر وقت دو تایی شان را با هم توی کوچه می دیدم،ماشین حساب ذهنم،حساب و کتاب یادش می رفت.
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط الله ربی در 1396/08/02 ساعت 08:35:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |